محل تبلیغات شما



بابا جونم ،

تو این یک ماه و بیست و دو روز یه چیز مهم رو دارم کم کم یاد میگیرم.دوست داشتن خودم.اینکه انقدر خودمو اذیت نکنم.بابت هر اشتباه مدتها خودمو تنبیه و سرزنش نکنم 

اینکه من شاید کامل نباشم اما منحصر به فردم،دید متفاوتی به دنیا دارم و.شایسته دوست داشتن و احترام حداقل از طرف خودم

+باعث افتخار و خوشحالیه که به خانواده ای مث خونواده خودم تعلق دارم و توی یه خونه پر از عشق  بزرگ شدم و اینجوری تربیت و بزرگ شدم

+جناب اقا برام پادکست فرستاده:)

+نمیدونم منظورش از اینکارا چیه?!

+دوتا از متن هامو سر کلاس ادبیات خوندم،فیدبک های خوبی دریافت کردم تقریبا.راضیم از انجامش،شاید بشه گفت اوضاع بهتر شد یکم 

#جودی_تو


بابای من،بابای من،بابای من،بابای عزیز من.

بابا کسی که نزدیک ترین ادمه بهت دقیقاااا میدونه دلت از چی میسوزه.از خونه.واسه دلت زخمیه.و دقیقا دست میزاره روی اون زخم.دقیقا بلده چیکار کنه که دردت بیاد.زخمت تازه بشه!و تمام تلاشت برای خوب شدن حالت و کنار اومدن با اوضاع رو نابود میکنه.

نزدیک ترین ادم خطرناک ترینه!

+دریغ از حتی یک لحظه برخورد منطقی!

+حرفی که نباید زده شد!ما دوباره رابطه مون اوکی میشه!اما خیلی بد خراب شد.چیزی رو گفت که نباید میگفت

+هرچقدر ادما بهت بگن اشکالی نداره،هیچ مشکلی نیست و تو همچنان ارزشمندی،در انتها خودشون همون مشکلی که میگن نیست رو میزنن تو صورتت.اونم دقیقا وقتی که داری سعی میکنی باهاش کنار بیای

+تاثیرات منفی دانشگاهم تو روحیه م کاملا مشهوده!

متاسفانه! 

حسرت خیلیییییییی عمیقه.خیلی!و دردناک


رنج انسان ابعاد متفاوتی داره.میشه واسه یه درد به روش های مختلف رنج کشید.بغض کرد!یا چندتا ادم یه درد مشترک داشته باشن اما به میزان و روش های مختلفی رنج بکشن.

من یه درد دارم باباجونم.یه زخم عمیق.بابا لنگ درازمن،this pain is just to real!!من یه بغض دارم اون ته قلبم که نمیدونم کی قراره بکشنه!و هر شب هر روز هر ثانیه دارم به روش مختلفی در میکشم اشک میریزم رنج میبرم عذاب میکشم.هربار از پله های دانشکده میرم بالا دلم میخواد برم انصراف بدم بشینم بخونم برای تهران.نقطه شروع ارزوهام.ببین بابا شاید بگی خب اینکه مشکل بزرگی نیست برو خدا رو شکر کن که رشته ت رو دوست داری!

اما من فقط یه سوال دارم چرا نشد?!بابا همه از دور میگن خب نخوندی تهرانم قبول نشدی!

بابا توضیحش سخته.اما من از اول از رشته م بدم میومد.تلاش میکردم به خودم بقبولونم که من ریاضی دوست دارم اما من اصن ربطی بهش نداشتم.جواد پسر داییم داشت،عاشق ریاضی بود،استعداد داشت،با ضریب هوشی شبیه هم و مقدار ساعت مطالعه یکی اون تهران و من.

و اینکه بابا من روحم خسته ست.از بچگی تحت فشار بودم،استرس بیست گرفتن روحمو فرسوده کرده!الانم فرسوده ام .من انقدر تو درسم غرق بودم که تو شونزده سالگی فهمیدم استعداد موسیقی و ادبیات و طراحی صحنه دارم.عاشق اوریگامیم.عاشق تئاتر!وبچگی نکردم.به ضررم تموم شد هم انتخاب رشته دبیرستانم اشتباه شد هم خسته بودم.نمیگم درس خون بودم اما خب روحم خسته بود و همه حواسم پی نمره!جای دیگه ای نمیدیدم.

و اما اینکه من سال کنکورم هم مادر بزرگم مرد هم پسرعموم!!و من با اشک ادامه میدادم!!

بابا من درس میخوندم اما فایده نداشت!!چون اصن مال اون دنیا نبودم 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها